روزگار من
من با تمام وجودم باور دارم که خيال به آنچه در روزگار گذشته داشتم از درد زمان اکنون نميکاهد بلکه بر درد آن ميافزايد ،
من اين را ميدانم که روزي در زمان که کودک بودم ، کودک بودن را فراموش کردم تا باور داشته باشم که زنده هستم
من اين را درک ميکنم که فردا روزي نخواهد بود که امروز داشتم و روزي نخواهد بود که ميخواستم و تجسم ميکردم
ولي من همين هستم که تقدير بر دامنم من نهاد ، آري من انساني با ديواري از يادگاريها که تقسيم با خاطرات زندگي کردم
من مردي بودم که گل را احساس و آب را ميخواند ولي هيچگاه فرياد نزد آسمانش ابريست و خانه بر آب ساخته است
سلام بر فردا و خدانگهدار امروز
که من مردي بودم که چشم به آسمان و سلام در دست و فردا را در پس ابري که باراني خواهد بود ميديدي و باز بر آن ميخنديد